-
آخرین مکالمه
شنبه 24 فروردینماه سال 1392 07:14
آخرین مکالمه ما بر می گردد به دوماه پیش. آنطور که یادم است مکالمه طولانی داشتیم و در چند نوبت اتفاق افتاد.خدا کن یادت نیاید! در آن مکالمه خیلی بد برخورد کردم.این چند روز نمی دانم چه شده که رسیده ام به دو ماه پیش. شب و روز در جلوی چشمانم تو را می بینم و لحن بد برخورد خودم با تو را. بگذار اول تکلیف خودم را روشن کنم در...
-
چهار ماه و اخرین
جمعه 20 بهمنماه سال 1391 00:18
چهار ماه گذشت از دوری ما چهار ماه در روزگار رنج و سختی گذشت. شاید این آخرین مطلب منتشر شده در وبلاگم باشد و شعید در سال های دور دوباره دست به انتشار زدم اما این را می دانم که باید تمامش کنم. اگر مطلبی می نویسم باید بماند برای خودم و باید تمامش کنم به خاطر تو! بعد از چهار ماه هنوز دل بسته به من هستی و هنوز که هنوز است...
-
نگران
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 11:07
وقتی نظر می گذاری برایم مقدس است،می بویمش می بوسمش. حرف های که دیشب زدی نگرانم کرد خیلی نگران دوست داشتم سنگ صبورت باشم و تکیه گاه تو اما .... لااقل اگر کاری از دستم بر می آید از من دریغ نکن همه جوره آماده کمک هستم. (اما اگر اینجا به خودت بگویی:هیچ کاری از دستت بر نمی آید بی عرضه. بی راه نگفته ای) اما بگو...
-
ته چاه
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 23:22
هنوز آنقدر گم هستم که دست به قلم بردن برایم سخت است و دشوار اما بگذار بنویسم ،پاک نیستم اما تو بپذیر این ناپاک را! یک جای می خواندم که دو گناه بزرگ ترین است یکی دروغ و دیگری خلف وعده اگر بگویم اولی را انجام نداده ام دروغ گفته ام اما دومی را تو خوب می دانی که انجام داده ام. به این می گویند ته چاه! به این می گویند آخر...
-
از دل تنگی!
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1391 23:55
چند وقتی است خودم نیستم کمی که حال و روزگارم بهتر شود می نویسم! امروز کتاب چند روایت معتبر از مستور را خواندم و این قسمتش را خوشم امد از نامه یوسف خوشم امد
-
روز آخر امتحان
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 00:17
روز آخر امتحانات من تا آخرین امتحان من فقط 40 دقیقه مانده و دل شوره عجیبی دارم. این همان درسی است که ترم قبل افتادم و تو چقدر ناراحت شدی چقدر غصه خوردی در صورتی که عین خیالم هم نبود. یک ترم به تندی برق و باد گذشت تا یاد آور شود که من در خود نابود می شوم. گاهی اوقات با خودم فکر می کنم اگر من به تو می رسیدم خوش به حالم...
-
روز خوب
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 21:46
امروز روز خوبی بود ! این را که می گویم دستم می لرزد،بدون تو من روز خوب ندارم. این را که می گویم اشک در چشمانم جاری می شود. راستش را بخواهی توقع نداشتم جوابم را بدهی و بیای بگویی چرا عکس ها را برداشته ای.گفتی کسی اذیتت کرد؟ کی؟ چه کار کرد؟ درست است که از هم دور شدیم اما اگر کاری از دستم برآید دریغ نمی کنم! الان اگر این...
-
شب آخر
جمعه 22 دیماه سال 1391 23:13
شب آخر صفر نیز فرا رسید شبی که با کمی تفاوت برای من همراه شد. فکر نمی کردم همچین شبی خارج از خانه و کاشانه باشم،دور تر از خانه آن هم در این وقت امتحانات، آن هم در این شهر بگذریم... شب آخر صفر است و کاش فردا به جای من اعلامیه هایم بر دیوار باشد،جنازه ام را به قم ببرند. چقدر سخت گذشت این دوران! امروز دوبار تلفن به نام...
-
دو ماه گذشت!
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 21:29
وقتی دلخوشیت بشود چند عکس،هر روز بروی نگاه کنی که سر جایشان هستند یا نه. وقتی یک روز بروی و ببینی دیگر چیزی نیست! وقتی دوباره درون خودت بشکنی و زمین و زمان را نفرین کنی. وقتی دست و پایت شل شود و به این دو ماه گذشته فکر کنی. وقتی اینده در نگاهت تیره باشد و تو هنوز در گذشته باشی. وقتی رویا هایت حتی از دید خودت نیز مسخره...
-
امتحان ترم!
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 19:50
بعد از چندی دوباره دست به قلم شده ام. تا اولین امتحان این ترم برای من یک ساعت بیشتر نمانده است و چه زود گذشت این ترم! چه زود دوران خوشیم به ناخوشی و افسوس و آه تبدیل شد. چه زود هر چه بود دیر شد!! در این دو دو ماه پر فراز و نشیب در فراق تو یک چیز را خوب فهمیدم،این که عشقم نسبت به تو پاک بود زلال زلال به مانند رودخانه...
-
مراحم
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 21:48
مزاحم نمی شوی؟ مزاحم چه؟ مزاحم که؟ چه کسی اینجاست که بخواهی مزاحمش بشوی یا نشوی که چه بشود؟ مزاحم نیستی اما آشوب می کنی که هستم مگر که مزاحم بشوی یا نشوی! نابودم! وقتی می شود " شما" " تون" یعنی نابود شده ام یعنی دیگر تمام شده ام. این چند روز به بهانه تولدت کمی خوش حال و کمی شاد اما... دوباره همان...
-
باران و تولد
سهشنبه 5 دیماه سال 1391 22:53
چقدر زندگی زیبایی دارد برای به نمایش گذاشتن.چقدر زیبایی دارد این دنیا و چقدر خدای زیبایی داریم که زیبایی می آفریند! آفرینش انسان هم از همین قانون پیروی می کند، زیبا آفریده می شود! همه زیبایی دارند و زیبایشان را انکاری نیست اما بعضی از مخلوقات خدا در زیبایی زبان زد می شوند. اما زیبایی نسبی است و شاید به چشم من زیبا و...
-
شب نگار
دوشنبه 4 دیماه سال 1391 20:32
شب مثل تمام شب های تاریک دیگر است. اما امشب با تمام روزهای سال فرق دیگری دارد! امشب شب تولد معشوق من است. بیار آن پیاله های شراب را تا مست از هرچه هست شوم، امشب هوای مطرب و رقص دارم پیاله ها را سر بکشیم تا کمی از این رنج و غصه به در آیم و کمی شاد شویم. بعد مستی به یک باره اشک سرازیر می شود لااقل این شب را خوش باشیم....
-
شب یلدا
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1391 20:34
چه شب خوبی است امشب هم شب جمعه هم شب تولد امام موسی کاظم علیه السلام و بلندترین شب سال. چه شب خوبی است،امشب وقت بیشتری دارم تا بیشتر درد و دل کنم با خدایم! امشب وقت دارم تا به گذشته بنگرم .... اشک بریزم و به گذشته بنگرم. دیگر دستم به نوشتن نمی رود. با خودم گفتم چیزی برای شب یلدا بنویسم اما حال می بینم چیزی در دست...
-
قول
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 23:41
روزها در گذرست و آخرین صحبت ما جایش را با تاریخ عوض می کند. قول چیزی که هیچ وقت به آن عکل نکردم و همیشه در انجامش شکست خوردم.همیشه شکست خوردم تا برای خودم و دیگران ثابت شود که چه آدمی هستم . از قول هایم به تو نمی گویم که شرمنده عالم شدم،و نمی دانم جواب تو و خدا را چگونه بدهم.چگونه چگونه... اما این قول آخر مرا به فکر...
-
کاش
جمعه 24 آذرماه سال 1391 00:14
کاش شاعر بودم تا تمام رنج دوری را به شعر برایت می گفتم تا از زیباییت برایت می گفتم تا از خوبیت برایت می سرودم تا غزلی ناب می سرودم از تو برای آینده کاش نویسنده بودم.داستانمان را رمانی می کردم،خوبیت را می نوشتم منتشر می کردم تا عالم غبطه بخورد به معشوق من،تا بفهمد عشق پاک چیست تا ببیند عاشق کیست و بشناسد کم آوردن یک...
-
یک ماه
سهشنبه 21 آذرماه سال 1391 05:44
یک ماه از فراق گذشت یک ماه پر سوز و گداز. به گذشته که می نگرم دوران قبل این فراق برایم روشن است و به تاریخ می بالم که در زندگیم کسی بود که ارزش تمام دنیا را داشت می بالم که کسی در زندگیم بود که رویایم بود و تارپود زندگیم را سرشته بود. اما وقتی به این یک ماه گذشته نگاه می کنم جز سیاهی، تباهی و نابودی چیزی نمی بینم. نه...
-
صبح چهارشنبه
جمعه 17 آذرماه سال 1391 23:41
غروب جمعه است و صدای موذن در گوش می پیچد و خبر پایان این هفته را برایمان می آورد. این هفته هر چه بود و نبود تمام شد هرچه داشت و نداشت. حرف امروز من حرف این هفته است که گذشت.می خواهم هفته را مرور کنم. شنبه شب یکی ار رفقا درد و دل می کرد با من از فراق یار و سختی های وصال،آن شب بود که دوباره به سرم افتاد هوای تو،درست است...
-
قهقهه
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 20:55
امروز گفتم مام عاشق بودیم طرف بهم گفت عاشق بودی الان نیستی ؟ گفتم هی،نه دیگه گفت خب این عشق نبوده مسخره بازی بوده چیزی بهش نگفتم تو دلم موند.اما با خودم که دو دوتا چهارتا کردم دیدم هنوزم عاشقم اما یه توفیره کرده.عاشق بی امید یه مرده متحرکه،من عاشق بودم سر زنده و شاد اما یهو همه چی آوار شد رو سرم،مردم، مرده که عاشق...
-
شب حضور
جمعه 10 آذرماه سال 1391 07:43
دیشب وقتی حضورت را احساس کردم دلهره ای به جانم افتاد و تاب و توانم رفت،خارج شدم از محیط تا کمتر باشم تا کمتر ... اما نمی دانم چه شد که دوباره آمدم. برای من همان یک پلاس هم کافی است از تو. امیدی به وصال نیست که نیست آن روز ها که امید داشتیم همه اش نابود شد. آری هرچه می خواهی به من بگو،فحش بده تا دلت آرام بگیرد.از تو...
-
شب های بارانی
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 12:05
گذشت ایام آدم را پیر می کند و زمین گیر!زمین گیر این دنیای خاکی که بماند در خاک و هیچ نروید! بعد از تو حالم اصلا خوب نشد،این چند روز که باران می آمد همیشه تو در مقابلم بودی و شب های صاف نیز تو را در آسمان می دیدم. یادت هست از صورت فلکی گفتم که برات رسم کرده ام،صورت تو در آسمان زندگی من! چقدر زیباست هیچ وقت نشد نشانت...
-
اول آذر
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1391 19:20
اول اذر آمد و نوید پایان این پاییز زیبا را می دهد با همه زیبای هایش با همه بوسه ها و عشوه هایش باهمه آغوش ها و کنارهایش باهمه برگ های خشک خیابان و پای که له می کند برگ ها را.پاییز به انتهای خود رسیده و این باران زیبای امروز هم همین پیام را دارد که سرما و فصل زمستان از راه می رسد! پاییز تمام شد با تمام زشتی ها و زیبایی...
-
شب اول محرم
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1391 20:37
هنوز گیجم که چه بلای سرم آمده چه شده من را نمی دانم! گفته بودم در فراقت نابود می شوم اما انگار باور نداشتی حال ببین نابودیم را ببین که دیگر اینقدر گیجم که نمی دانم چه می کنم! این چند روز زیر بارون چقدر خیس شدم چقدر یادت افتادم دیگر خدا هم با من نیست چند روز بارون نابود کرد من را! تو از این شعر خوشت می اومد: دیشب باران...
-
خون جگر
دوشنبه 22 آبانماه سال 1391 23:08
زبان خامه ندارد سر بیان فراق / و گرنه شرح دهم با تو داستان فراق این خود بیانگر این است که دیگر دست به قلم شدن هم برایم مرهم نمی شود و این دل خسته را آغوش نیست. دریغ مدت عمرم که بر امید وصال / به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق آری راست گفتی ای حافظ شیرازی چرا که این عمر کوتاهم بر امید وصال گذشت و اما دوره فراق را...