فراق شمسی

مرا به جدایی وادار کردند!

فراق شمسی

مرا به جدایی وادار کردند!

صبح چهارشنبه

غروب جمعه است و صدای موذن در گوش می پیچد و خبر پایان این هفته را برایمان می آورد.
این هفته هر چه بود و نبود تمام شد هرچه داشت و نداشت.
حرف امروز من حرف این هفته است که گذشت.می خواهم هفته را مرور کنم.
شنبه شب یکی ار رفقا درد و دل می کرد با من از فراق یار و سختی های وصال،آن شب بود که دوباره به سرم افتاد هوای تو،درست است که فراموشت نکرده بودم اما دوباره شوق روی تو افتاد در جانم،آن شب فکر و ذکرم شده بود تو!
یک شنبه- یک شنبه - دوشنبه یک ریز فکرم تو بودی تمام ذهنم درگیر روی زیبایت بود نه امید وصال بود و نه تاب فراق برزخی شده است برایم این روزگار.
دوشنبه سر به بیابان گذاشته بودم یاد روزی افتادم که قدم می زدیم کنار هم و آن له کردن برگ های خشک.
روز چهارشنبه را به خاطر داری؟ وقتی از ماشین پیاده شدم در مقابلت قرار گرفتم رو به روی تو!
خودم هم نمی دانم چه شد چرا آن جا نشستم که تو را باز ببینم. و آن نگاه دزدکی از میان پنجره ها!
چرا چرا چرا..؟
و چرا خدا تو را دوباره رو در روی من قرار داد با این حال که دیگر هیچ امیدی باقی نگذاشته است.
و دوباره این آتش خانمان سوز به جانم افتاد
چند شب است با گریه خوابم می برد.
دیشب خواب می دیدم راز دل برای کسی باز می کنم و درد و دل می کنم زده بودم زیر گریه،مردی بود سفید پوش به سان استاد گریه ام را که دید گفت یاد کودکان ارباب باش!
همین.
از روز های سخت برای من که بگذریم امیدوارم روزهای خوبی داشته باشی و شاد باشی
فدای تو عزیز دلم ای تمام هستی من نازنین من


                                   1/1/27 فراق شمسی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد